از دوم دبیرستان، از آن موقع که مدرسه اجازه داد به جای مقنعه روسری سرمان کنیم، بعد نماز روسری ساتن مشکی ام را زیر چانه ام گره می زدم و می گفتم من معلمم... توی راهرو می دویدم، توی حیاط می دویدم، روی سکوی کلاس می پریدم و با عشق به میز و صندلی ها نگاه می کردم و می گفتم من را "خانوم رحیمی پور" صدا کنند، بعد از ذوق جیغ می زدم و می گفتم:" همیشه روسری اش را زیر چانه اش گره می زد و با راهروی دبیران نسبت داشت...."
رویای آن روزهای من و بهترین دوستم (که قیچی بود) همین معلم شدن بود. پشت تلفن می نشستیم و از روزهایی که باهم معلم می شویم حرف می زدیم. قیچی می خواست توی اتاق پرورشی بغل کتابخانه "خانوم سید موسوی" شود، من هم می خواستم توی اتاق دبیران بالا بنشینم و "خانوم لیاقت" باشم. من می گفتم دلم می خواهد سرکلاس انشا بروم و قیچی دلش می خواست توی اتاق پرورشی بنشیند و مثل خانوم سید موسوی و همه ی معلم پرورشی هایی که دل به دل بچه ها می گذارند و شریک همه ی تلخی و شیرینی نوجوانی شان می شوند زنگ های تفریح به درد و دل هایشان گوش بدهد و زنگ های کلاس مقوا قیچی کند. من هم می گفتم آن زمان هایی که کلاس ندارم می آیم و توی اتاق پرورشی می نشینم و باهم خوش می گذرانیم. می گفتم توی کارهای پرورشی کمکش می کنم و باهم از مدرسه راهی می شویم و به خانه می رویم و تا همیشه ی همیشه پیش هم می مانیم و چه قدر این تصویر آشنا و دوست داشتنی بود.
همان موقع ها باهم تصمیم می گرفتیم کدام مانتو ها را بخریم که به درد مدرسه بخورد، کدام روسری را بخریم که به فلان مانتو بخورد. قول می دادیم که همیشه مانتو و روسری هایمان یک رنگ باشد و مثل معلم های شلخته و اعصاب خرد کن نباشیم که حال بچه ها را می گیرند، انگار که بلد نیستند لباس بپوشند. ما حتی با این هدف وارد "استاتیرا" شدیم و برای قیچی آن روسری زرد دوست داشتنی را خریدیم و من میان اتاق پرورشی تصورش کردم که آن روسری را روی سرش انداخته و وقتی وارد اتاق می شوم نگاهم می کند و به دیوانه بازی های مخصوص خودمان می پردازیم...
بعد ها عکس های قیچی را با آن روسری زرد در خیلی جاها که هیچ کدامشان پرورشی مدرسه رویایی مان نبود دیدم و خودم هم براساس همان قول قدیمی هر شب پنج شنبه مانتو و روسری اتو کردم که یک رنگ و مرتب باشم، که حال بچه ها گرفته نشود و آن جوری نباشم که انگار بلد نیستم لباس بپوشم، حتی به این هم فکر کردم که نکند تیرگی مانتوی بنفشم غمگینشان کند و آستین های روشن دستم کردم. قول داده بودم خب... قول داده بودم... حالا مهم نیست که کسی چندان متوجه این هماهنگی هم نمی شد حتی...
عوضش آن ها هم برای منِ دانشجوی ترم یک ادبیات فارسی یه دنیا شادی و نشاط به ارمغان آوردند... آن قدر که این روز ها که به مهر نزدیک می شویم و پنج شنبه هایم را خالی و سکوت می بینم با خودم می گویم:" دلتنگی برای شما محزون ترین دلتنگی عالم است..." فکر می کنم پنج شنبه ها مقابل پل عابر پیاده میدان صنعت خدا مرا با یک دنیا انرژی و نشاط و توی چله کمانی می نشاند با شدت به طرف دانشکده ادبیات پرتاب می کرد و من در طول هفته غمگین تر و خموده تر می شدم و صبح پنج شنبه بعد وقتی با غصه از پله ها بالا می رفتم تا به دبیران مدرسه برسم با خودم می گفتم:"دیگر خسته شدم... دیگر نمی کشم... دیگر نمی آیم..." کسی داد می زد، "سلااااااام استاااااادیار"... یا "سلام خانوم رحیمی پور" حتی... همان طوری که وقتی دوم دبیرستان بودم سعیده صدایم می کرد و ذوق میکردم و جیغ می زدم و می دویدم و می دویدم....
یا آن وقت هایی که خسته از هر چه چشم غره و سرزنش توی لاک خودم فرو می رفتم و با لحن مسعود شصتچی تکرار می کردم:" من اشتباهی ام..." یکی از همان میز دوم ندای "خب خانوم ما هم آدمیم" سر می داد و من از خنده غش می کردم. حرف هایشان برایم نشاط انگیز بود، میان آن همه آدمی که هر روز می دیدم و فکر می کردم چرا این قدر نمی فهمند می دیدمشان و فکر می کردم چه قدر خوب است که انقدر می فهمند و دنیا با وجود آنها می تواند به آینده اش امیدوار باشد.
حالا که گوشی ام چراغ سبز می زند که همان فیلم پارسالی را بفرست با چند حرکت سنت باکس ایمیلم را نگاه می کنم و همان ایمیل پارسالی را فوروارد می کنم و فکر می کنم چه قدر جلوی همین لپ تاپ صحنه هایش را کم و زیاد کرده بودم که یک وقت حوصله شان سر نرود و حین دوباره دیدنش یاد ابراز احساسات هایشان می افتادم که قریب به یکسال بعد از آن روز هنوز صحنه به صحنه یادم هست... که "دلتنگی برای شما محزون ترین دلتنگی عالم است..."
و من هنوز همان دخترک دوم دبیرستانم، با روسری ساتن مشکی که زیر چانه ام گره زده ام و با سعیده که "خانوم رحیمی پور" صدایم می زند و من از ذوق فریاد می کشم و قرار است بعد از ظهر که به خانه رسیدم به قیچی زنگ بزنم و ادامه ی برنامه هایم را برای آینده بگویم در حالی که برنامه ی انتخاب واحد ترم سه زیر دستم است و یک عالمه کتاب نخوانده برای بسیج، و کتابخانه ی دفتر خواهران دانشکده ادبیات که هنوز ندیدم چه دارد که بخواهم آنچه ندارد را برایش تهیه کنم و همان ذوق همیشگی دیدن دخترهای دبیرستانی توی خیابان و اتوبوس و یاد شما افتادن و یاد دوست داشتنتان و "دلتنگی برای شما که محزون ترین دلتنگی عالم است..."
پ.ن: آن قسمت قضیه که مربوط به آدم بزرگ ها می شد، که مجبورم می کرد مدام توی دبیران بنشینم غمگینم می کرد... همان قسمت وجودم که می خواهد هیچ وقت بزرگ نشود به همه ی وجودم فشار می آورد و در خودم فرو می رفتم و پنهان می شدم. برای همین است که فکر می کنم من نباید هیچ وقت استادیار شوم... من باید یک معلم کله شق باشم، همین طور کودک بمانم و در چارچوب ها نگنجم و برای خودم ذوق کنم و جیغ بزنم و هر وقت اتفاقی افتاد از همه چیز فرار کنم بدون اینکه برای کسی دردسر ایجاد کنم، باید بتوانم بدوم، قایم شوم حتی، بروم جایی غیر از دبیران و برای خودم خوش باشم... گرچه قیچی هم دیگر توی اتاق پرورشی منتظرم نیست که از دبیران نادوست داشتنی به اتاق شلوغ و دوست داشتنی اش پناه ببرم... نگویید این طور نمی شود زندگی کرد که غمگین می شوم... نگویید زندگی جدی است که از نظردنیای من همه چیز خیلی هم جدی است... فقط یک جدی متفاوت... یک جدی متفاوت با حقایق روزمره ی همیشگی....